ابدیت
1391/9/14 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
همراهیم کن تا که داستانم را شرح دهم؛بسط کنم و ربط دهم...
این قصهٰ،قصه ی من نیست..قصه ی ماست..قصه ی خداست و قصه ی غربت!
اندیشه ی رهایی از این غربت سرا ذهنم را مجبور به مشغولیت کرده است! اینجا مکان غربت است؛مکان بی دلان! فکر پر کشیدن از این غربت سرای پرمنت دردآلود؛به گوشه ی ذهنم نمی رسد و پایم همچون میخ بر زمین فرو رفته و در باتلاقی بزرگ به دام افتاده است. در اینجا یک "من" وجود دارد که هستیش عاریتیست و دلش پرخون،"من" همه چیز است و همه چیز "من"! در اینجا من با من هم در صلح بسته و به خودش نگاهی نمی افکند و همینجا رها و آزاد باقی می ماند. "ما" به درون خود نگاهی نمی کنیم و بی توجه و بی هیچ مشغولیتی؛به ((خویشتن)) خویش پرداخته ایم و رسیدن به اوج و عمق درون را با نگاهی سطحی سپری می کنیم.
آه از این درد جوشیده شده از ورم! آه از این خفت و ذلت و خفتان و شهوات! نمی دانم! نمی دانم!! نمی دانم به کدامین سوی بنگرم...! چشمانم جایی را نمی بینند، دیده گانم فقط دیده اند اما چیزی "ندیده اند"! نور سراج دلم راهی را نمی نمایاند...
دلم خون است..آه!! آهی از تاریک ترین جای دلم را،نثار این محنت سرای بی حیا می کنم آن هم خالصانه و عاشقانه.
ما می رویم؛ می پرسند به کجا؟! می گویم به "ناکجا"؛ می پرسند چرا می رویم؟؟، می نالم و این بار می گویم: "به خاطر ناله ی زمین"... . گوش کن، بگذار کمی حواسم را جمع کنم، آری! گوش دادن به رفتن، به نغمه ی جاودانه ی "رفتن"{مرگ}،تلخ آورترین نغمه ی شنیدنی و ناشنیدنیست که برایمان دشوار است این همه عکس و قاب و رنگ و رزین را بر دوش پرمنت زمین گذارده و بدون برداشتن حتی یکی از این وسایل به دیدار دیار راهی می شویم. دیاری از جنس "ابدیت"..که می ماند؛می ماند و می ماند...
موضوعات مرتبط با این مطلب :