ای باد که می روی به سویش...
1392/6/26 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
ای باد که می روی به سویش،وقتی رسیدی اول سلام کن بعد ببوس رویش!
ای باد که می روی به سویش،بعدش بیفت به کویش
ای باد که می روی به سویش،از قبل بهش گفتی که میخوای بری به سویش؟
ای باد که می روی به سویش،یه وقت نکنه بهش دست بدی هاااا،نامحرمه...
ای باد که می روی به سویش،حتما شیرینی ببر برایش
ای باد که می روی به سویش،اگر براش ناز نکنی میره هاااااااا،گفته باشم...
ای باد که می روی به سویش،یه وقت فکر نکنی خیلی واسه خودش یله
ای باد که می روی به سویش،انصافا نمردی از بس رفتی به سویش؟؟!
ای باد که می روی به سویش،بیشین بینیم بابا حال نداریم..
ای باد که می روی به سویش،یعنی اگر یه بار دیگه بری به سویش،خودم میام به سویت...
ای باد که...؛خفه خفه...،بچه ی پرروی لاابالی بووووووووووووووووووووق
هااااا،خوبت شد؟؟
موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:
برچسب ها:
خاطرات کودکی
1392/6/20 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
دلم برای ایام کودکی گریه می کند...؛
عجب دوستانی داشتم! چقدر دعواشون می کردم! چقدر اذیتشان می کردم! چقدر دوستشان داشتم...!
ماسه بازی هایم یادم هست!! گرگم به هوا، کارتک بازی، عطاری، هفت سنگ، وسطی...؛
دوران حیرت و فعالیت بود.دورانی که در عین دعوا، با هم صلح بودیم.
دلم برای یک بغل کردن تنگ است، همه را دوست دارم حتی دشمنانم را! اما ندای کسی به گوشم نمی رسد...
ما آدم ها احساسمان را گم کرده ایم، شده ایم آدم روباتی، شده ایم مترسک...؛
من به دوست دختر فکر نمی کنم چون هنوز به ازدواج فکر نکرده ام؛
من به ازدواج فکر نمی کنم چون هنوز به سنش نرسیده ام؛
من نیاز و احساسم را وابسته به اینها نمی دانم،،، ...
به دنبال احساس میان هم نوعانم می گردم، گم شده ی ما این است: "احساس"
خودمان را هم گول می زنیم، احساسمان را میخواهیم با تنهایی خالی کنیم در عین اینکه به دنبال دیگران هستیم...؛ چرا خودم را فریب می دهم؟؟
دل، عشق، احساس
سه رأس موفقیت همه ی بشریت...
موضوعات مرتبط با این مطلب :
عجب دوستانی داشتم! چقدر دعواشون می کردم! چقدر اذیتشان می کردم! چقدر دوستشان داشتم...!
ماسه بازی هایم یادم هست!! گرگم به هوا، کارتک بازی، عطاری، هفت سنگ، وسطی...؛
دوران حیرت و فعالیت بود.دورانی که در عین دعوا، با هم صلح بودیم.
دلم برای یک بغل کردن تنگ است، همه را دوست دارم حتی دشمنانم را! اما ندای کسی به گوشم نمی رسد...
ما آدم ها احساسمان را گم کرده ایم، شده ایم آدم روباتی، شده ایم مترسک...؛
من به دوست دختر فکر نمی کنم چون هنوز به ازدواج فکر نکرده ام؛
من به ازدواج فکر نمی کنم چون هنوز به سنش نرسیده ام؛
من نیاز و احساسم را وابسته به اینها نمی دانم،،، ...
به دنبال احساس میان هم نوعانم می گردم، گم شده ی ما این است: "احساس"
خودمان را هم گول می زنیم، احساسمان را میخواهیم با تنهایی خالی کنیم در عین اینکه به دنبال دیگران هستیم...؛ چرا خودم را فریب می دهم؟؟
دل، عشق، احساس
سه رأس موفقیت همه ی بشریت...
موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:
برچسب ها:
1392/6/12 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
چه قدر خسته شدم از این سفر...؛چه خوب که سفر آخرت نبود وگرنه...؛در طول زندگی ام سفرهای زیادی رفته ام و این راه در امتداد آن بی شک ادامه خواهد داشت.اما تا کجا؟!تا کی؟!تا وقت مردن!؟اصلا مرگی وجود دارد؟ یا اینها همه بازیست؟!! چه سخت است کهیک بار بفهمی همه ی اینهاخواب بوده اند...!تصورش دشوار و حتی محال است...
موضوعات مرتبط با این مطلب :
موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:
برچسب ها: