نجواهای من - آرشیو 1391/9
<-Description->

این است تنهایی،تنهایی این است!!

1391/9/28 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
  اوضاع اندرون ذهنم پریشان شده است. کاش میتوانستم کمی هم به خود برسم!کاش!! کاش می توانستم کسی را پیدا کنم و وراجی هایم را در گوشش ناله کنم.اما هرچه میکنم نمی توانم اندک لحظه ای را با یار هم نشین محجور خود سپری کنم و داغ دل عزلت نشین رنجور خویشتن را،در گوش ها ی آماده ی سر به مهرنامه ی او،زمزمه کنم. چه دلنشین است این شعر و چه




دلنشین می سراید این شاعر که "یار بی پرده از در و دیوار/در تجلیست یا اولی الأبصار"...، یار بی پرده است.هم در مال اوست و هم دیوار،هم او در تجلیست و هم من،هم او "من" است و هم من "او"!! هم اوتنهاست و هم من! من تنها گشت هام."تنها"یی از تنهاترین! دوست دارم در این تنهایی به دنبال خودذ بگردم بسا که پیدایش کردم! کارم دشوار است و روزگارم پر از هیاهو و هلهله. گاهگاهی اصوات زننده و ترسان و لرزان اشک وجودم چنان نمایی به خود می گیرد که گویی همه دنیا با تمام اسباب و اسباطش بر سرم فرو میریزد و گاهی آنچنان خسته و زخمی می گردم که ناگار ذره ذره ی اقسام درونم به هم پاشیده اند و هر کدام به سمتی راهی شده اند...!
  چقدر بر من سخت شده است این راه به بن بست رسیده ی بی انتها. این است تنهایی،تنهایی این است!!





موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

به حرفم گوش کن

1391/9/21 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
  سکوت کن بنشین،به حرفم گوش کن.. همه چیزم شده است "|کویر| پرسکوت سرزمین سیاه چاله ی علی!" گریه ها و اشک ها و افسوس ها و آه ها...! وای!اجساس دلدرد می کنم!دلدردی پر از/کیف/ گناه! چقدر سنگین شده است بار لبریز شده از انبان سنگ و سنگریزه و شن! کسل و


 
بی تحرک مانده ام...
 اندوهگین و خسته ام از بیمار شدن و بیمار شدن...!زندگی ای پر از عشق و شور و مستی و جان دادن و دل باختن  و مسخره ی ریشخند خویش شدن. صدای فریاد نفس کشیدن هایم،صحنه هایی از خطه های خونین سیاهی آسمان پرستاره شب را در کنج تاریک خانه ی ذهنم تداعی می کند.
  آه از این همه سبک بالی خاطرخیز شده از درون! نمی دانم تکیهام را به کدامین تکیه گاه بی گناه زنم..!! به هرکجا می نگرم؛همه را از خودم و عین خودم می بینم.ضربان قلبم،همچون زلزله ای چند ریشتری،دلم را با احساسی خسته و سیاه می لرزاند.کاش می توانستم از این خواب بیدار بیرون آیم و خود خویشتن را همان می دیدم که باید باشد! ما، در این کویر بزرگ کوچک، خودمان را هم گم کرده ایم."ما گم شده ی خویشیم"...
 طعم غریبی را در اینم غربت سرای بی همتا بر زبانمان می چشانیم بی آنکه غمی را اندیشه وجودمان فرا بگیرد."من در خیال خود می چرخم. سراپای خیالم را گمان های بی گمان لبریز کرده اند. سرد  گرم به هم آمیخته اند و رنگ و رویی گیج کننده به خود گرفته اند. دستانم به خود می برزند.کمرم قوز برداشته.سپر درونم همچون شیشه ای نشکن،شکسته است. پاهایم دیگر نگاهشان به ((إهدنا الصراط المستقیم)) نمی افتد. چشمانم حتی نیم نگاهی به ((قل للمؤمنین یغضٌوا...)) و ((قل للمؤمنات یغضضن...)) نمی افکنند. موهای بدنم سیخ گونه گشته اند... وای وای وای از این همه درد و رنج و مشقت! دیگر آهم به سختی "آه"‌می گوید!کلافه شدم از این همه درجا ماندن و درجا زدن! نمی دانم چگونه بسرایم سرودنی هایم را!!...




موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

ابدیت

1391/9/14 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی

همراهیم کن تا که داستانم را شرح دهم؛بسط کنم و ربط دهم...

  این قصهٰ،قصه ی من نیست..قصه ی ماست..قصه ی خداست و قصه ی غربت!
  اندیشه ی رهایی از این غربت سرا ذهنم را مجبور به مشغولیت کرده است! اینجا مکان غربت است؛مکان بی دلان! فکر پر کشیدن از این غربت سرای پرمنت دردآلود؛به گوشه ی ذهنم نمی رسد و پایم همچون میخ بر زمین فرو رفته و در باتلاقی بزرگ به دام افتاده است. در اینجا یک "من" وجود دارد که هستیش عاریتیست و دلش پرخون،"من" همه چیز است و همه چیز "من"! در اینجا من با من هم در صلح بسته و به خودش نگاهی نمی افکند و همینجا رها و آزاد باقی می ماند. "ما"‌ به درون خود نگاهی نمی کنیم و بی توجه و بی هیچ مشغولیتی؛به ((خویشتن)) خویش پرداخته ایم و رسیدن به اوج و عمق درون را با نگاهی سطحی سپری می کنیم.
  آه از این درد جوشیده شده از ورم! آه از این خفت و ذلت و خفتان و شهوات! نمی دانم! نمی دانم!! نمی دانم به کدامین سوی بنگرم...! چشمانم جایی را نمی بینند، دیده گانم فقط دیده اند اما چیزی "ندیده اند"! نور سراج دلم راهی را نمی نمایاند...
  دلم خون است..آه!! آهی از تاریک ترین جای دلم را،نثار این محنت سرای بی حیا می کنم آن هم خالصانه و عاشقانه.
  ما می رویم؛ می پرسند به کجا؟! می گویم به "ناکجا"؛ می پرسند چرا می رویم؟؟، می نالم و این بار می گویم: "به خاطر ناله ی زمین"... . گوش کن، بگذار کمی حواسم را جمع کنم، آری! گوش دادن به رفتن، به نغمه ی جاودانه ی "رفتن"{مرگ}،تلخ آورترین نغمه ی شنیدنی و ناشنیدنیست که برایمان دشوار است این همه عکس و قاب و رنگ و رزین را بر دوش پرمنت زمین گذارده و بدون برداشتن حتی یکی از این وسایل به دیدار دیار راهی می شویم. دیاری از جنس "ابدیت"..که می ماند؛می ماند و می ماند...




موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

داستان

1391/9/13 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی

یکی بود اما یکی نبود!زیر این گنبد کبود شهری بود همچون عمود صاف و خمود! لندرونش چیری بود شبیه"دل" پر از شور و شهود..توی این قصه ی ما رازی نهفته بود که هیچ کس خبردار نبود...

بود و بود و بود اما هما چیزی که باید"می بود" "نبود"! 
مگر می شود که چیزی باشد اما نباشد؟! یا که اصلی باشد لیکن نباشد؟! اصل که خودش مبناست و خودش ذاتیست؛اصل هایی هستند که به آنها توجهی نمی شود و فرع هایی هستند که آنها را همچون بت می پرستیم و همچون تاجٰ بالای سر می نهیم!
ننمی دانم "آه" بگویم و حسرت بخورم یا که "خنده" کنم و دسته گل بیفشانم؟!
من داستانی دارم راهکارٰکه شاهکار نیست اما "شاه شکار" است! داستانم هم رمان است و هم قصه!هم هیجان است هم خفتان! هم راه است هم ماه! هم سوز است هم شورٰهم انسان است هم حیوان!! هم "غربت" است و هم "خدا"...
 داستان من راستان است و کاذب! عقل است و عشق! داستان منٰداستان خدایی است که آن خداٰانسان است و غریبٰانسانی که دور است و محجور..خدای داستان منٰغریب است و بی کس! بی کسی که تنهاست و تنهاییست که غریب است!
 ما "غریبیم"..خدا هم غریب است..انسان در تحجر است.. و انسانٰ "خدای ماتمکده ی غریبستان دل خویش!!"...





موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

دنياي غريب

1391/9/12 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی

يکي بود يکي نبود...

اينجا،غربت سراي محله اي بود...
محله اي به اسم "دنيا"،محله اي که خودش آشناست اما يک مشت معماي هنگفت در آن نهفته است؛ پديده ها نمي دانند چه مي کنند؛مي دانند؟!مي دانيم؟!!..
آئين و رسومش آني ولحظه ايست؛
هرکس خودش هست و بس!
واااي! تنم دارد به خودمي لرزد و دستانم تاب را رفتن و پاهايم تاب نوشتن ندارد!!
مي بيني؟؟
اين است دنياي ما..همگي لف و نشر مرکب است...
زندگي ما همه نقاشي هاي پيکاسوي هنرمند است...
ما اينيم...
عجيب و؛
"غريب"




موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

بدون عنوان

1391/9/9 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
وای!چقدر پریشانم!نمی دانم،یا شاید هم می دانم!چرا این ایام،روزهای پر از دغدغه است؟!آری،برزخ نوجوانی و جوانی را می گویم..امیدمان پر امید و بخاری دلمان داغ!اما چشمانمان ضعیف و عینکمان نزدیک بین!فصل،فصل شکفتن است و شنیدن آواز قناری و هدهد و بلبل..هوایمان،هوس است و هوسمان،
دوست!
همراه!
"عشق"...!




موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

ماه

1391/9/7 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
میخواهم خاطره بگویم..خاطره ای دوست داشتنی و ب یاد ماندنی..بیا ای همسفر،تو هم شریک زیبائیها باش..میدان اینجا،میدان ماست..
ما همه ماهیم،فقط میخواهیم راه را به خویشتن نشان دهیم...




موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

ساخت وبلاگ