نمی دانم چرا نمی دانم؟
1392/9/29 | نسخه قابل چاپ | نویسنده : سید سعید هاشمی
در غروب جمعه متحیر مانده ام..؛
دلم مشوش می شود..
قلبم تندتند میزند..
بی قرار می شوم..
منتظر کسی هم نیستم..
اما نمی دانم چرا؟؟!
نمی دانم چرا نفسم تنگ می شود؟
نمی دانم چرا هوایش گرفته می شود؟
نمی دانم چرا آسمانش سرخ می شود؟
نمی دانم چرا نمی توانم کاری باب دلم انجام دهم؟
نمی دانم چرا خوراکی ها و تنقلات گوناگون دلشوره ام را رفع نمی کنند؟
نمی دانم چرا زمانش به کندی می رود؟
نمی دانم چرا غروب جمعه همیشه پاییز است؟
نمی دانم چرا یک دوست هم نمی تواند جایگزینش باشد؟
نمی دانم نمی دانم...
در ملتی از \\\"نمی دانم ها\\\"گم شده ام...
نمی دانم چرا \\\"نمی دانم\\\"؟
...
موضوعات مرتبط با این مطلب :
دلم مشوش می شود..
قلبم تندتند میزند..
بی قرار می شوم..
منتظر کسی هم نیستم..
اما نمی دانم چرا؟؟!
نمی دانم چرا نفسم تنگ می شود؟
نمی دانم چرا هوایش گرفته می شود؟
نمی دانم چرا آسمانش سرخ می شود؟
نمی دانم چرا نمی توانم کاری باب دلم انجام دهم؟
نمی دانم چرا خوراکی ها و تنقلات گوناگون دلشوره ام را رفع نمی کنند؟
نمی دانم چرا زمانش به کندی می رود؟
نمی دانم چرا غروب جمعه همیشه پاییز است؟
نمی دانم چرا یک دوست هم نمی تواند جایگزینش باشد؟
نمی دانم نمی دانم...
در ملتی از \\\"نمی دانم ها\\\"گم شده ام...
نمی دانم چرا \\\"نمی دانم\\\"؟
...
موضوعات مرتبط با این مطلب :