ميگويند بنويس..
میگویند بنویس اما ساده؛
میگویند بگو اما روان؛
میگویند بتاب اما کم نور...
میگویم دیوانه نیستم! من هم روایتگر قصه ی فتح المبین خویش و والفجرهای شمایم.این قصه ها هم همچون قلم من آدم را دیوانه میکنند!!
بگذار زاویه ی نگاهم را از عینکی دیگر بررسی کنم.
ما آدم ها همیشه به دنبال راحتی خود میگردیم؛ دوست داریم که روزگار سخت نباشد، خودش بچرخد بی آنکه آزمایشی در کار باشد، بی آنکه نفسمان در بیاید، اعصابمان خورد نشود، دلمان همیشه سفید باشد...
جدایی هایی را در زندگیمان میکنیم که نباید بکنیم، وصل هایی را وصلت میزنیم که نباید میزدیم، اصل هایی را اجرا نمیکنیم که باید اجرا میکردیم و فرع هایی را اجرا میکنیم که نباید اجرا میکردیم!
در این بین خدایی را فراموش میکنیم نباید فراموشمان بشود..
دیگر چه بگویم؟!
اینجاست که من هم منگ میزنم و برخلاف گفته اولم دیوانه میشوم...
میخواهم بگویم که آدمی خود را سرگرم اعمال بی ارزشی میکند..
اسیر ناسیر یعنی دلبسته ی تشنه..اسرار خویش یعنی ضمیر ناخودآگاه خود، اسرار پنهان شده ی در درون خود که به دنبال کشفش گامی هم برنمیداریم..
یعنی اینکه ما اسراری نهفته داریم که به دنبالش نمیرویم و فقط خودمان را دور میزنیم..
میخواهم بگویم که برخلاف گفته ی وسط نوشته ام که نوشته بودم دیوانه نیستم،دیوانه نیستم که دارم چه میگویم؛
میخواهم بگویم که ما انسانها همچون کلمات دیوانه وار من که هر کدام در جای خود بکار نمیروند، سرگرم سردرگمیند..
میخواهم بگویم هم خدا در غربت است هم انسان با خدا غریب است..
همین...
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها:
پدر من فسفر مغزت میسوزه ها از من گفتن!
به جان خودت اگه فهمیده باشم چی نوشتی و چی خوندم!
حالت خوبه؟
سلام
زیبا بود.استفاده کردم
یا علی
بابا جون خودت کجاش زیبا بود!!
کنارم میگی جمع کن کاسه کوزتو حالا اینجا میگی زیبا بود!!
عیبه؛نگید لطفا...
آفرین مثل اینکه جدی جدی دعام گرفت
این یکی خیلی بهتر شد
یا علی