فلسفه بافی
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها:
حرف پنجم:
حرف پنجم:
یکی از عللی که می توان گفت زمان گذشته(به اصطلاح عرفی) "گذشته" است و یعنی فاطمۀ دیروز، فاطمۀ امروز است و زبان قرآن هم ظاهراً زنده است، این است که زمان؛ گسسته ای و پیوسته ای به این معنای عرفی نیست. وقتی خداوند می گوید "قل..."، یعنی ای پیامبر بگو، می خواهد این را برساند که زمان همچون مکان محدود نیست و حتی قابل محاسبه نیست. در اصل می خواهم بگویم که گذشته و آینده به معنای حقیقی نداریم بلکه این ها همگی قراردادی اند. وقتی خداوند می گوید ای پیامبر بگو، مشاهده می کنیم که با یک زبان کاملاً زنده و حضوری در ارتباطیم. باید گفت کالبد پیامبر نیست اما روحش هست و این باعث زنده بودنش می شود. ما چیزی با عنوان سنت و مدرنیته نداریم. همان چیزی که سنت بوده است بی شک مدرن هم بوده. چیزی هم که الآن مدرن است، چندی دیگر هم سنت می شود. باید گفت سنت هم سنت است و هم مدرنیته و مدرنیته هم مدرنیته است و هم سنت!
پس سنت و مدرنیته ای نداریم. باور کنید اینها فقط اسم است. زمان بحثی عینی نیست که بگوییم این است یا آن. زمان یک بحث کاملاً انتزاعی است. دنیای فانتزی می خواهد و باید آن را تصور کرد. (نصف شب ساعت 1و 20 دقیقه؛ خونمون لنده؛ البته این متن رو قبلاً نوشه بودم؛ 19 دی 93)
موضوعات مرتبط با این مطلب :
حرف چهارم:
نکته: دوستانی که قصد پیگیری و همراهی مطالب فلسفه را دارند، از مطلب "حرف اول" بخوانند تا این مطلب.
حرف چهارم:
به این سؤال توجه کن:
درب به موازاتِ چرخشِ کلید باز می شود یا بعد از چرخشِ کلید؟
سؤال بعدی:
ما در زمان هستیم یا زمان در ما؟ ما با زمان هستیم یا زمان با ما؟
سؤال بعدی:
عالَم به تبعِ زمان است یا زمان به تبع عالَم؟
سؤال بعدی:
خدا «در» ماست یا «با» ماست؟
سؤال بعدی:
زمان در حرکت است یا حرکت در زمان؟
به معنای واقعی هَنگ ام. قضیۀ بیگ-بَنگ ماتِ در جواب سؤالات بالاست. بزرگ ترین فیزیک دانانِ روز دنیا، پاسخ سؤالات بالا را نمی دانند. جای تأمل دارد اگر بگوییم فلسفه اساساً علمی است بی پایه و کشک. حق بدهید به بنده اگر بگویم بخاطرِ فشار بر ذهنم، نتوانستم تا نصف شب بخوابم.
زمان؛ یک بحثِ شدیداً چالشی است. ما پاسخِ سؤالاتمان را باید از فلسفه بخواهیم. اینکه دنیا در 6 روز آفریده شد، در همان لحظه خلق شد یا قبل از آن؟ اصلاً زمانی در کار هست؟ نگاهی که به اطرافمان بکنیم، می بینیم زندگیِ ما همگی قراردادی است. ما زمان را در ساعت خلاصه کردیم. شرحِ این بحث، خیلی از مشکلات ما را حل خواهد کرد.
رجوع به قرآن کمی آدم را (شاید) آرام کند. آمده است «وَ هُوَ مَعَکُم»؛ او «با» شماست. یعنی خدا در ما نیست، خدا با ما است. نمی دانم می توانم خدا را همان زمان فرض بگیرم یا نه. آیا ما «لا زمان» هم داریم؟
وای خدای من.
دارم می ترکم.
واقعاً توان نوشتن ندارم...
(4 آذر، ساعت 11 و نیم آخر شب، بعد از جلسۀ هفتگی فلسفه)
موضوعات مرتبط با این مطلب :
حرف سوم:
نکته: دوستانی که قصد پیگیری و همراهی مطالب فلسفه را دارند، از مطلب "حرف اول" بخوانند تا این مطلب.
حرف سوم:
فلسفه آدم را دیوانه می کند. نمی دانم چطور چاشنی اهمیت اش را تند کنم که متوجه بشوی فلسفه چیست. هرچه جلوتر می روی، در وجودِ خودت و اندیشه ات شک می کنی. دوره ای بوده که فنِ خطابه رواج وافری داشته. مُوَکّلانی پیدا شدند که می توانستند برای یک موضوع، هم دلیلِ بر رد بیاورند و هم دلیلِ بر اثبات. رفته رفته، باطل جای حق را گرفته بود و حق جای باطل را. شاید این که می گویند «فتنه»، به خاطرِ همین باشد که حق و باطل قاطی هم شده اند.
عده ای بودند همچون افلاطون که می گفتند فقط «حس و تجربه» است که می توان به آن مطمئن بود. مثلاً تو باید با دست ات یک چیزی را لمس کنی و بعد بگویی واقعیت دارد یا خیر. حتماً متوجه شده ای که این اشتباه است؛ چرا که ما خطای محسوسات داریم. مثلاً اگر دست ات در یک ظرفِ آبِ گرم باشد و آن را بگذاری در یک ظرفِ آبِ سرد، متوجه سرد بودن اش نمی شوی. عده ای هم بودند همچون دِکارت، که بیشتر در حوزۀ معقولات می چرخیدند. این هم اشتباه است. دلیل اش در پاراگراف بالا مطرح شد.
یک آدمِ مطرحی هم وجود داشت به نام «شوپنهاوِر». با اجازۀ شما بدبین ترین فیلسوف دنیا شناخته شد! دلیل اش هم جالب است. این برادرِ ما! نه اینکه زندگی اش پر از غم بود و غصه! می گفت که من به دنیای واقعی اعتقاد دارم اما اساسِ هرچیزی بر «اراده» نهفته است. این اراده است که زندگی را متحول می کند. نظرش این بود که اگر آمیزشی نباشد، دنیا از غم و غصه آزاد می شود! یا اینکه دو عاشق و معشوقی که با نگاه های کرشمه ای به هم نگاه می کنند، به خاطر این است که دنیا سراسر بدبختی است و می دانند که با ازدواجِ شان، نسل ادامه پیدا می کند و مرتکبِ أمرِ فجیعی می شوند و اگر عشقِ آنها نبود دنیا پایان می یافت و همۀ مصائب زائل می گشت! این بنده خدا گویا زجرکشیدۀ عشق بود! خدا به خیر کند.
«لا أدریون» یا شکاکان دوستانی بودند میانِ سوفِسطائیان و فیلسوفان. می گفتند وسیلۀ قابلِ اطمینان برای رسیدن به «حقیقت» وجود ندارد. حتی مسائلِ حساب و هندسه را با احتمال باید پذیرفت. مثلاً «زاویه» را مدنظر قرار دهید. زاویه در پیدایش یک شکل همچون مثلث به وجود آمد. خب شما بگویید همین مثلث از کجا آمد؟! مربع چه؟ اشکال دیگر؟ آیا می شود "جز یک واقعیت قراردادی به دست بشر" به این ها نگاه کرد؟! حالا چه برسد به زاویه. به پیرامونت نگاه کنی متوجه می شوی که غالبِ این ها قراردادی اند و شاید یک «واقعیت» باشند اما نمی توانی بگویی یک حقیقت اند.
موضوعات مرتبط با این مطلب :
حرف دوم:
نکته: دوستانی که قصد پیگیری و همراهی مطالب فلسفه را دارند، از مطلب "حرف اول" بخوانند تا این مطلب.
حرف دوم:
یادم هست دورانِ اولِ دبیرستان که بودم، یکی از دوستانم سؤالی را از معلمِ فیزیک پرسید. او گفت: آقا؛ چرا همیشه اولِ سؤالاتی که حل می کنید، می گویید "فرض می کنیم"؟! شاید او خودش نداند اما این "فرض کردن" مبنایی است برای مباحثِ چالشیِ فلسفه. تا جایی که یادم هست معلم این طور جواب داد: ما در دنیای واقعی، شبیهِ چنین مثالی را نداریم و هرچه می گوییم، بر حسبِ حدسیات و گمان هاست.
باز هم نمی دانم که معلم خودش دقیق می داند چه گفت یا خیر. در دنیای کنونی، اثبات شده که هر چیزی ضدی دارد و در جامعه شناسی به عنوان "تز" و "آنتی تز" مطرح است. فلسفه هم ضدی دارد و آن "سفسطه" است. جالب است. یک سوفیست این گونه می اندیشد که دنیای خارج از ذهنِ ما، معنایی ندارد و در اصل چنین دنیایی وجود ندارد! بحث دارد به جاهای باریکی می کشد! مثلاً داری غذا می خوری اما انگار داری تصور می کنی که غذا می خوری!! کتابی که می خوانی، کیفی که در دست گرفته ای، مانیتوری که از آن، این مطلب را می خوانی و هر چیزی که در حیطه ی "مادیت" بگنجد را قبول ندارد و می گوید این اصلاً وجود ندارد که بخواهم در موردش واقعی و حقیقی بکنم.
خودت فکرش را بکن؛ مثلاً شاید یک روز به جایی رسیدی که متوجه شوی این دنیا همگی یک خوابی بوده و تو در آن غرق بودی. درکش خیلی دشوار است. کسانی را که به دنیای خود، نگاهِ سوفسطایی دارند، جزو "مادیون" قرار می گیرند. چرا که به ماوراء اعتقادی ندارند. یعنی گیرِ کارشان ماوراء است. همین "معنویت"ی که می گویند، ضدی است در برابرِ "مادیت". انگلیسیِ ماده می شود "مَتِرال". آن چه که مرسوم است "ماتریالیست" است. گفت و گو و مذاکره یعنی "دیال". فرد گفت و گو کننده را "دیالکتیک" می نامند. قرار گرفتن این دو واژه چیز جالب و مرسومی را می سازد که می شود "ماتریالیسمِ دیالکتیک". قدیم الأیام "الهیون" در مقابل "مادیون" به بحث می نشستند. فقط بحث تعقلی می کردند و به اثبات کردن این و آن می پرداختند. به همین خاطر این شد ماتریالیسم دیالکتیک.
دنیای امروزه پر از همین شد. اصلاً نمی شود بدون اثبات از کنار یک بحثی رد شد. "پوزیتیویسم" مکتبِ همین قصه است. یعنی "اثبات گرایی". من یک سؤال می پرسم. در همین جمله ی "من یک سؤال می پرسم"، فاعل "من" چه کسی است و این "من" به چه معناست؟! کدام "من"؟! اصلاً "من"ی وجود دارد؟! اگر دارد پس کو؟!
موضوعات مرتبط با این مطلب :
حرف اول:
بسم الله الرحمن الرحیم
حرف اول:
دنیایی که در آن زندگی می کنم، محیطی که در آن هستم، مکانی که در آنجا ایستاده ام و به قول برخی دوستان، حتی زمانی که در آن در حال تغییر هستم، همگی به نوعی غرق در فلسفه اند. با ریز شدنِ در تاریخنامه ی دانشمندان متوجه شدم که غالب آنها به دنبال حقیقتی ناشناخته بودند که از کشف آن، عاشقانه لذت می بردند. افلاطون، سقراط، جابر بن حیان، کپرنیک، زکریای رازی، نیوتون، گالیله و... اینان دانشمندانی اند که به دنبال حقیقت وجودی خود بودند. تجلی اینان را در علمای این چند قرن مشاهده می کنیم. افرادی همچون داروین، زیگموند فروید، کارل مارکس، محمدحسین طباطبایی، روح الله خمینی... .
فلسفه یعنی درک و کشف ماهیت وجودی یک چیز. آن چیز هرچه می خواهد می تواند باشد. فرض کن یک سنگ باشد. آب باشد. جامعه باشد. انسان باشد. انقلاب باشد. هر چیزی را می توان متصور شد. یک فیلسوف به دنبال "کشف حقیقت" است. تا پیدایش نکند، قلبش آرام و قرار ندارد. هنوز مشخص نیست که چه چیزی آرامش دهنده ی قلب است. شاید یک ورزش است، یا خواندن یک کتاب، یا به افق نگاه کردن، یا یک بت و شاید هم یک نیروی ماوراء. این چند خط یعنی چه؟! چه می خواهم بگویم؟ بی شک طوری پاسخ خواهم داد که هم تو درک کنی و هم من.
در فلسفه، دو بحث بسیار ریشه ای و جذاب وجود دارد به نام های "حقیقت" و "واقعیت". شاید بتوان گره خیلی از مشکلات را همین دو مبحث نامید. این را کم کم متوجه می شویم و شکی نیست که زمان همه چیز را ثابت می کند.
"واقعیت" همه ی آن چیزیست که مشاهده می کنیم. "حقیقت" درکی است که از واقعیت داریم. تو یک لیوان آب را می بینی، این می شود واقعیت. اما ماهیت وجودی این آب را نمی شناسی و نمی بینی. اگر هم ببینی و بگویی دیدم، هیچ وقت مطلقاً نمی توانی بگویی این، حقیقتِ آن چیزی است که دارم مشاهده می کنم. تو نمی توانی اثبات کنی که یک خطِ راست وجود دارد. چون من می روم یک نانوسکوپ پیدا می کنم و "خطِ راست" تو را زیرش می گذارم و مشاهده می کنی آن خط راست، خمیده است. تو واقعیت را خطی دیدی که کاملاً صاف بوده اما حقیقت ورای آن چیزیست که تو می بینی.
شرط می بندم که فلسفه دنیایت را عوض خواهد کرد. فقط با من باش. همیشه یک "ما"یی که ایجاد شده از "من" و "تو" است، می توانند سریع تر رشد کنند. (29 آذر 93، نیمه شب، ساعت 1 بامداد)
موضوعات مرتبط با این مطلب :
به این می گویند یک دانشجوی سیاسی
1. ایده آل بودن یا تصور کردنِ یک دنیای فرضی به عنوانِ مدینۀ فاضله، چیزیست که دانشجو مجاهدانه به دنبالش خیز برمی دارد، اما در عینِ حال یک رئالیست است. در تفکرِ فلسفی، یک رئالیست دنیایِ بیرونیِ ذهن را به عنوان یک واقعیت و شاید یک حقیقت می پذیرد و درک می کند. داعیه دارانِ 16 آذرِ سال 1332، واقع بینانی بودند که نفسشان همواره ایده آل گرایانه بود. یعنی به اطرافشان نگاه می کردند، دقت می کردند، از بالا تا پایین را تجزیه و تحلیل می کردند و دستِ آخر به این نتیجه می رسیدند که نباید شلغم باشند. نباید سیب زمینی باشند. باید جنبش کنند. گام بردارند و محکم بزنند به هدف. به این می گویند یک دانشجوی سیاسی...
2. عَلَم دارانِ جنبش های دانشجویی، قبل و بعد و به وقتِ انقلاب می دانستند که نقاطِ سیاهِ یک جامعه، احزابی بودند که با خیزشی پوست ورچین، تشنۀ قدرت بودند. نمونه اش همین احزاب و افرادی که هم اکنون جان گرفتند و در گوشه گوشۀ دانشگاه ها و جامعه خود را چپاندند و دارند می چپانند. قاعدتاً یک دانشجوی نسلِ سومِ انقلابی این را می فهمد که تقابلِ پارادوکسیکالِ ذهن و عملِ احزاب؛ خواه ناخواه جنبش و حرکتی را به وجود می آورد. مصادیقش که زیاد است. مثلِ تحصّنِ درونِ دانشگاهِ خودمان(=دولتی یاسوج) در 16 آذرِ امسال. به این می گویند یک دانشجوی سیاسی...
3. مسئله ای حل نشده هنوز وجود دارد به اسم "آدم های تُند". گویا این مسئله از قدیم الأیام ریشه دار بوده و حتماً می دانید که زمانِ بنی صدر، یک روزی داشتند بچه های ریشو را از بالای دیوار به پایینِ دیوار پرت می کر دند. آدم های تُند(=افراطیون) را همیشه برچسبِ چوب و چُماق بِهِشان می چسبانند اما چه کسانی؟! خب معلوم است، آدم های کُند. در حقیقت اکثریتِ جامعۀ ما را تفریطیون تشکیل می دهند. این سِنخ آدم ها، اعتدالون را هم اگر ببینند می گویند شما تُندید! این آدم حسابی ها یکبار نشده خودشان را ببینند و بگویند شاید ما کُندیم و آنها معتدل...؛ حقیقتاً به این می گویند یک دانشجوی سیاسی...(البته از نوع شلغم!)
4. با این کلمات، خودتان جمله ای بسازید: بی سواد، افراطی، آش بزپاش، اعتدال، تدبیر، کلید، اکبر ترکان، افزایش قیمت نان، حسن روحانی، رفعِ حصر، پیامک به اوباما، فیس بوکِ ظریف، مذاکراتِ ظریف...؛ به این حوادث هم فکر کنید: ضرب و شتمِ دانشجویِ علوم پزشکیِ اصفهان در جلسۀ سخنرانیِ علی مطهری، لغوِ سخنرانیِ اصول گرایان در 16 آذر، حضورِ اعضایِ حزبِ مؤتلفه و مشارکت در دانشگاه های مختلف، لغوِ پرسش و پاسخِ دانشجویان در اولِ مهرماه جلوی رئیسِ جمهور، تجمع و تحصنِ دانشجویانِ دانشگاه های مختلف در 16 آذر، توقیف شدنِ چندین نشریه در دانشگاه های مختلف، تعلیقِ یکی از بچه های انجمن اسلامی دانشجویان مستقل دانشگاه بیرجند و ...؛ به این می گویند یک دانشجوی سیاسی...
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها:
شیر مردان علی
بی مدد بوریاست شیر نیستان عشق
گر نفسی بگذری صبحدم از کوی یار
بوی علی می دهد خاک شهیدان عشق
اصل حقیقت،جلی ست، نور نبوت ولی ست
نام علی می نوشت کاتب قرآن عشق
موسی عمران بدید طور طلب را به شب
کآتش عشق علی ست خار بیابان عشق
مرده اگر زنده کرد عیسی مریم بدان
ذکر علی گفت و گشت دیده حیران عشق
خزر، اگر بی علی وادی ظلمت برفت
چشمه حیوان نبود در ره انسان عشق
معنی مطلق شنو! لفظ حق الحق شنو!
همچو وجود علی نیست در امکان عشق
عروه وثقی علی ست خانه زهرا علی ست
احمد اگر می زنی چنگ به دامان عشق
\\\"کتاب قوس غزل— احمد عزیزی— با کمی تصرف— ص ۳۱۶— شماره ۹۵
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها: